عین...شین...قاف...
اشک های من نریخت
خیره شدم به جای پاهایی که روی برف گم شد
نه دستم لرزید
نه قلبم
تنها تو رفتی
من مانده ام میان سکوت
و عشقی
بی عین
بی شین
بی قاف...
1...این شعر فوق العاده از داداشمه،مازیار ...
2...فکر میکنم دیگه نمیتونم عاشق بشم...دیگه حاضر نیستم به خاطر کسی از خودم و خواسته هام بگذرم.الان فکر میکنم که این کار درستتره،نباید از خودم بگذرم ولی اون حس عاشقی حس قشنگی بود...
3...پی نوشتام یه متنن واسه خودشون!!
4...خوش میگذره الان!یه جورایی تو اوج سردرگمی آرومم!
5...آخ جون !!!هفته ی دیگه میریم مهمونی،خونه ی خاله!
6...دکوراسیون اتاقمو عوض کردم!این کار انقدر خستم میکنه که باعث میشه به چیزی فکر نکنم.
7...امروز که داشتم اتاقمو جا به جا میکردم خاطرات گذشتمونو دیدم...عکسامون...نامه هاشو...تمام خرت و پرتایی که یادگار با هم بودنمون بود...ولی دیگه گریه ام نگرفت.فقط یه خنده ی تلخ...و اینکه چقدر بچه بودم! عکساش چقدر غریبه بودن واسم....