سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر آوار فرو ریخته ی عشق از دلم چیزی نمونده که به تو بسپارم...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حرف بزن...

    نظر

چند روزه که دلم گرفته،دلم میخواد با یکی حرف بزنم...ولی مثل همیشه نمیتونم.

یاد سال های قبل میفتم...3 سال قبل ولنتاین من و اون بودیم...دو سه روز، تنهای تنها،مثل همه ی با هم بودنمون روز اول عالی بود...ولی دو روز بعدی ...وحشتناک بود.

2 سال قبل باز هم من و اون بودیم...تنها...اون روزها خیلی دلم با اون بودن رو میخواست...ولی تو اون چند روز هیچی اونجور نبود که من آرزوشو داشتم.اون پای تلویزیون لم میداد و من  کنارش،تو فکرم روزای عاشقانه ای رو واسه خودم تجسم میکردم...

چرا همش فکر میکردم که همه چی درست میشه؟!به کارای بچه گانه ی خودم که فکر میکنم هم خندم میگیره و هم بغض میکنم.واقعا چی میخواستم از زندگی؟چرا اینجوری زندگی کردم؟چرا از جدایی میترسیدم؟؟چرا فکر میکردم زندگیم تموم میشه؟چرا به هشدارهای عقلم توجه نمیکردم؟

این فکرا چند روزه تو سرمه...وقتی یگم این حرفا رو باعث میشه که دیگه بهش فکر نکم...بیخیال دیگه...مهم اینه که تموم شد.دو ساله که ولنتاین تنهام...این تنهایی رو به بودن با کسی که عشقش فقط تو حرفه،ترجیح میدم.

دارم به خودم امیدوار میشم......از هدف های کوچیکم شروع کردم و دارم تلاش میکنم واسه رسیدن بهشون.دارم یواش یواش اونی میشم که همیشه میخواستم...دارم پیشرفت میکنم و حس های خوبی نسبت به خودم دارم...

 

 

1...ترم قبل یه کوچولو پیشرفت داشتم،نمره هام اون جور نبود که انتظارشو داشتم ولی بازم خوب بود...

2...فکر کنم نه گفتن مقتدرانه رو یاد گرفتم...

3...وقتی که به خودم ایمان اوردم و خودم رو با تمام وجود دوست داشتم اون موقع وقت اونه که یه عشق جدید رو تو زندگیم راه بدم...تا اون موقع...منم و تنهاییم...